نمیدانم الان که دارن بحث توافق انجام شده رو میزنن اصلا خوشحال نیستمممممممممممم
یک عده میگن منفی بافم و عده ایییییییییییییییییییییی
ای خدا خودت میدونی درد من چیه ...
من کربلا میخوامممممممممممممممممممممم
نمیدانم الان که دارن بحث توافق انجام شده رو میزنن اصلا خوشحال نیستمممممممممممم
یک عده میگن منفی بافم و عده ایییییییییییییییییییییی
ای خدا خودت میدونی درد من چیه ...
من کربلا میخوامممممممممممممممممممممم
این روزها روزهای خاصه...شب قدر و شبهای توبه...
دلم برای پدر میسوزد که چرا جامانده از روزگار است...
آن روزهای که جنگ بود کار را تعطیل کرد تا برود جبهه...
جنگ بود و نبرد...
ولی پدر جاماند ....
پدر در معدن ذغالسنگ کار میکرد تمام استخراج معدنها برای کارخانه پارچین استفاده میشد...
جنگ نیاز به مهمات هم داشت گفتند برگرد سرکار و با زیردستانت بیشتر ذغال استخراج کن....
جهاد شما الان دل کوه است...
پدر مجروح شد...دستش زیر سنگ ماند تا کارگرش زنده بماند...
استخوان پایش نمایان بود در بین خون و سیاهی ذغال سفیدی استخوان درخشش خاص داشت ...
یادم نمیرود ان روزها امبولانس دم درب بود برای گرفتن دفترچه بیمه و من نظاره گر پدر و زخمهایش...
اکنون روا نیست پدر بمیرد مگر کارش شهادت نبود...
دوستان دعا کنید تا پدرم جانماند ....
این روزها روزهای امتحانه
امتحان دنیوی رو اینقدر مهم گرفتم و آخرت رو بیخیال شدم که خودمم نمیدونم چی به چیه....
خدا عاقبت بخیرموون کنه...
اگه خدا دستمو نگیره میرم تو چاه ....خدا خودش مهربونه میدونه دردم چیه ....
رهبر معظم انقلاب در پیامشان به سومین کنگرهى جهانى حضرت امام رضا(ع) در تاریخ ۲۶ مهرماه سال ۱۳۶۸ پس از بیان پرسشها و شبهاتی پیرامون زندگانی شریف امام کاظم علیهالسلام به آنها پاسخ میدهند.
در زندگینامهى آن امام عالىمقام [امام موسىبنجعفر (علیه السّلام)]، سخن از حوادث گوناگون و بىارتباط با یکدیگر و تأکید بر مقام علمى و معنوى و قدسى آن سلالهى پیامبر (صلّىاللَّهعلیه والهوسلّم) و نقل قضایاى خاندان و اصحاب و شاگردان و مباحثات علمى و کلامى و امثال آن، بدون توجه به خط جهاد مستمرى که همهى عمر سىوپنج سالهى امامت آن بزرگوار را فراگرفته بوده است، ناقص و ناتمام مىماند.
تشریح و تبیین این خط است که همهى اجزاى این زندگى پرفیض را به یکدیگر مرتبط مىسازد و تصویرى واضح و متکامل و جهتدار که در آن هر پدیدهیى و هر حادثهیى و هر حرکتى، داراى معنایى است، ارایه مىکند. چرا حضرت امام صادق(علیهالسّلام) به «مفضّل» مىفرماید: امر امامت این جوانک را فقط به اشخاص مورد وثوق بگو؟ و به «عبدالرحمن بن حجاج» به جاى تصریح به کنایه مىگوید: زره بر تن او راست آمده است؟ و به یاران نزدیک چون «صفوان جمّال» او را به علامت و نشانه معرفى مىکند؟ و چرا بالاخره در وصیتنامهى خود، نام فرزندش را به عنوان وصى پس از نام چهار تن دیگر مىآورد که نخستین آنان «منصور عباسى» و سپس حاکم مدینه و سپس نام دو زن است؛ چنانکه پس از ارتحال آن حضرت، جمعى از بزرگان شیعه نمىدانند جانشین آن بزرگوار، همین جوان بیست ساله است؟ چرا در گفتگو با هارون که به او خطاب مىکند: "خلیفتان یجبى الیهما الخراج"، زبان به سخن نرم و انکارآمیز مىگشاید؛ اما ابتدائاً در خطاب به مرد زاهد نافذالکلمهیى به نام «حسن بن عبداللَّه » سخن را به معرفت امام مىکشاند و آنگاه خود را امام مفترضالطّاعة، یعنى صاحب مقامى که آن روز خلیفهى عباسى در آن متمکن بود، معرفى مىکند؟
چرا به «علىبنیقطین» که صاحب منصب بلندپایهى دستگاه هارون و از شیفتگان امام است، عملى تقیه آمیز را فرمان مىدهد؛ اما «صفوان جمّال» را بر خدمت همان دستگاه شماتت مىکند و او را به قطع رابطه با خلیفه فرا مىخواند؟ چگونه و با چه وسیلهیى آن همه پیوند و رابطه در قلمرو گستردهى اسلام، میان دوستان و یاران خود پدید مىآورد و شبکهیى که تا چین گسترده است، مىسازد؟
چرا «منصور» و «مهدى» و «هارون» و «هادى»، هر کدام در برههیى از دوران خود، کمر به قتل و حبس و تبعید او مىبندند؟ و چرا چنان که از برخى روایات دانسته مىشود، آن حضرت در برههیى از دوران سىوپنج ساله، در اختفا بسر برده و در قراى شام یا مناطقى از طبرستان حضور یافته و از سوى خلیفهى وقت، مورد تعقیب قرار گرفته و به یاران خود سفارش کرده که اگر خلیفه دربارهى من از شما پرسید، بگویید او را نمىشناسیم و نمىدانیم کجاست؟
چرا هارون در سفر حجى، آن حضرت را در حدّ اعلى تجلیل مىکند و در سفر دیگرى دستور حبس و تبعید او را مىدهد و چرا آن حضرت در اوایل خلافت هارون که وى روش ملایمت و گذشت در پیش گرفته و علویان را از حبسها آزاد کرده بود، تعریفى از فدک مىکند که بر همهى کشور وسیع اسلامى منطبق است؛ تا آنجا که خلیفه به آن حضرت به تعریض مىگوید: پس برخیز و در جاى من بنشین؟ و چرا رفتار همان خلیفهى ملایم، پس از چند سال، چندان خشن مىشود که آن حضرت را به زندانى سخت مىافکند و پس از سالها حبس، حتّى تحمل وجود زندانى او را نیز بر خود دشوار مىیابد و او را جنایتکارانه مسموم و شهید مىکند؟
اینها و صدها حادثهى توجه برانگیز و پرمعنى و در عین حال ظاهراً بىارتباط و گاه متناقض با یکدیگر در زندگى موسىبنجعفر(علیهمالسّلام) هنگامى معنى مىشود و ربط مىیابد که ما آن رشتهى مستمرى را که از آغاز امامت آن بزرگوار تا لحظهى شهادتش ادامه داشته، مشاهده کنیم. این رشته، همان خط جهاد و مبارزهى ائمه(علیهمالسّلام) است که در تمام دوران دویستوپنجاه ساله و در شکلهاى گوناگون استمرار داشته و هدف از آن، اولاً تبیین اسلام ناب و تفسیر صحیح قرآن و ارایهى تصویرى روشن از معرفت اسلامى است و ثانیاً، تبیین مسألهى امامت و حاکمیت سیاسى در جامعهى اسلامى و ثالثاً، تلاش و کوشش براى تشکیل آن جامعه و تحقق بخشیدن به هدف پیامبر معظّم اسلام(صلّىاللَّهعلیهواله) و همهى پیامبران؛ یعنى اقامهى قسط و عدل و زدودن انداداللَّه از صحنهى حکومت و سپردن زمام ادارهى زندگى به خلفاءاللَّه و بندگان صالح خداوند.
منبع رجا نیوز
داشتم در مورد موبایل و زندگی الان برای دانشگاه تو سایتها میچرخیدم صحبت های حجه الاسلام علیرضا پناهیان نظرمو جلب کرد...
"بعضی وقتها ما متوجه برخی جزییات مهم نیستیم و تذکرات کلی، ما را به نتیجۀ رفتاری مورد نظر نمیرساند. لذا باید به جزییات پرداخت و به دستورالعملهای روشنی دست یافت تا زندگی ما را از خطرات مهم نجات بدهد. چه دلهای باصفا و اندیشههای قوی فراوانی که با بیدقتی در جزییات، تمام فرصتها و قوای خود را برای رشد کافی از دست میدهند و پس از یک عمر آرزومندی برای رسیدن به قلههای کمال و موفقیت از حداقل تواناییها هم بازمیمانند. یکی از عوامل مهم رشد یک انسان دقت در نوع رفتارهایی است به صورت روزمره انجام میدهد و سبک زندگی او را تشکیل میدهد.
دلم گرفته از خیلی ها چیزها....
تنگ شده برای خیلی چیزها...
دلم تنگ دستهای سیاه و پینه بسته پدرمه که از کار برمیگشت با اون روی سیاه دست نوازش برسرم میکشید....
ان روزها به پدر افتخار نمیکردم چون یک معدنچی ذغالسنگ بود...همیشه سیاه و کثیف از کار برمیگشت...
ولی الان چقدر خجالت میکشم از روی پدر...
الان افتخار میکنم که پول حلال سرسفره ما بود هرچند اندک....
الان دست نوازش پدر را میخواهم...ولی او دیگر بمن نزدیک نمیشد و من بیتاب کودکی ............
امشب دیرتر ازهرشب به خانه آمدم،
پدرم گفت:مجید کجایی؟چی شده اینقدر سرحال بنظر میآی؟
گفتم پدر،نمیدونی چه خبره،همه خوشحالند،ریختن توخیابون وشادی می کنند،منم با دوستام زدیم ورقصیدیم!
پدرم گفت:بخاطرچی؟
گفتم،مگه نمیدونی همه چی تموم شد،با دنیا توافق کردیم!
پدرگفت:سرچی؟
گفتم،سر سر...یهو زبونم بند اومد!
"نمیدونستم چی بگم،آخه پدراهل منطقه،بایددلیل می آوردم..."
گفتم:تحریم ها برداشته میشه،
گفت:شده،یامیشه؟خب دیگه،
گفتم:حق هسته ای ما را پذیرفتن،
گفت:یعنی ما میتونیم مثل اونها انرژی هسته ای تولیدکنیم؟
گفتم:نه،تا15سال فعلا بایست صبرکنیم،
گفت:تا آن موقع اونها وامی ایستن، تا بهشون برسیم؟
گفتم:باباجون،عوضش وضع اقتصادی مون خوب میشه،همه چیزارزان میشه،بیکاری ازبین میره،و...
گفت:یعنی آمریکا دیگردست ازسرمون برمیداره؟
گفتم:چی بگم ولله!!
گفت:پسر!خام نشو،کسی برای وعده های میشود ومیشه وخواهدشد،اینقدرخوشحالی نمیکنه،
اینو گفت وبا لبخندمعناداری به رختخوابش رفت،
...یهو بخودم آمدم،که ای دل غافل راست میگه،ما پشت حجله خونه ای رقصیدیم که خالیه،قراره درآینده شایدعروسی یا دامادی پیدا بشن و...
"چقدربه حماقتم خندیدم وبیاداین جمله استادم افتادم که،
"آی هیچ برای هیچ،اینقدربخودت نپیچ..."
خدا را شکرالان میدونم واسه چی ناراحتم...
"دلنوشته جوانی درفضای مجازی"