دلم تنگ کودکیم شده است...
دلم گرفته از خیلی ها چیزها....
تنگ شده برای خیلی چیزها...
دلم تنگ دستهای سیاه و پینه بسته پدرمه که از کار برمیگشت با اون روی سیاه دست نوازش برسرم میکشید....
ان روزها به پدر افتخار نمیکردم چون یک معدنچی ذغالسنگ بود...همیشه سیاه و کثیف از کار برمیگشت...
ولی الان چقدر خجالت میکشم از روی پدر...
الان افتخار میکنم که پول حلال سرسفره ما بود هرچند اندک....
الان دست نوازش پدر را میخواهم...ولی او دیگر بمن نزدیک نمیشد و من بیتاب کودکی ............
خیلی زیبا بود...