- من در این عملیات شهید می شم.
- اگر شهید شدی اسم بچه ات را چی بگذارند؟
- مهدی...
و این حرف ها بیست ساعت قبل از پرواز بود.
برای حسین کربلای 5 و نهر جاسم پایان راه این دنیایی و آخرین وداع بود؛
با گلاب شستشویش داد
رسیدیم به کارون. ضربان قلبم شدت گرفته بود. روی پل دارخوین، یاد هشتم فروردین سال شصت افتادم که نزدیک بود حسین داخل آب غرق شود.
نگاهی به صورت خونین او کردم. دندان هایش شکسته و یک تکه استخوان سینه اش روی لباسش افتاده بود.
نمی دانستیم چکار کنیم. رفتیم طرف ساختمان تعاون، خاوت بود و کسی نفهمید. یکی از بچه ها حاجی را با گلاب شستشو داد.
وای حسین
غوغایی
به پا شد. فریاد وای حسین کشته شد به آسمان می رفت. تابوت روی دست ها
جابجا می شد. کم کم بر اثر فشار، تابوت شکسته شد. بسیجی ها توی سر و صورت
خود می زدند.
پس از چند دقیقه تابوت از هم جدا شد و شهید در بین دست های یاران از راه مانده قرار گرفت.
قیامتی بود.
گزیده ای از کتاب «جز لبخند چیزی نگفت» نوشته سید علی بنی لوحی