یعنی می شود ؟
امشب که از همیشه خسته ترم
امشب که آسمان با عشق بازی خود حالم را بدتر می کُند
امشب که باران قصد بند آمدن ندارد
امشب که سکوت خانه به روحم چنگ میزند
امشب که دلم برای آشنایی دور تنگ شده
امشب که هیچکس بیادم نیست
تو بیایی ؟
یعنی می شود ؟
صدای زنگ در بیاید
و من کلافه و بی حوصله با فکر اینکه این موقع شب کسی با من کار ندارد
در را باز کنم ...
ولی ...
تورا ببینَم
می شود ؟
خــدا حواست به من هست ؟
با توام
نکند فکر کردی برای معشوقه ای زمینی این ها را مینویسم ؟خدایا از زمین و زمینیانت بیزارم ...
دستانش را در آب فرو کرد ، چه قدر خنک ، چه دل رباست این آب ، اما حسین و فرزندانش تشنه اند .
سقا دست به آب برد اما نه برای نوشیدن، آری ، چون تا سوار آب ننوشد اسب نیز آب نمیخورد ، بنوش ای اسب تو
مرکب خوبی برای عباس بوده ای ، اما عباس هرگز نخواهد نوشید ، اگر تو نبودی دستش هم به خنکای آب ، خنک نمی شد .
***
صبر ! آری صبر را تا به حال چشیده ای ، می گویند تلخ است ، تلخ ... عباس مامور به صبر بود و چه زیبا صبرنمود
... کودک بود که قصه چادر خاکی فاطمه را برایش گفتند ، خواست بجوشد گفتند صبر کن تا کربلا ، نوجوان بود که فرق
شکافته علی را دید خواست بگرید گفتند صبر کن تا کربلا ،تازه جوانی بود که بدن برادرش حسن را تیر باران کردند
خواست ببارد گفتند صبر کن تا کربلا ، و اینک این سرزمین موعود کربلاست اما از بد عهدی ایام او باید باز هم در
دفاع از خیام صبر کند ، تا او ایستاده است دشمن نیز در جای خود خواهد ایستاد ، دلش برای ادب کردن دشمن به تنگ
آمده اما چه می شود کرد مولایش حسین فرموده و عباس مطیع خدا و رسول و مولاست
...
صدای حرکت دشمن از پشت نخل ها افکارش را به هم ریخت ، پس از سالها صبر کردن ، امروز وقت آن است که
عباس برای سیراب کردن فرزندان حسین ، بجوشد ، بگرید و ببارد...
سقا جوشید و گریید و بارید اما تقدیر چیز دیگری بود ، صبر ، باز هم صبر ، آن هم کنار دریا ، تا روز موعود
وسقای ادب چه زیبا ادب نمود گفته فاطمه را ، وقتی فرمودند : ولدی عباس ... سقا به احترام مادر برای اولین بار
حسین را برادر صدا زد ...یا اخا أدرک أخا...
خداوندا در فرج موعودت به حق عمویشان عباس تعجیل فرما
پس برخیز و حرکت کن و بدان فرزند حسین علیه السلام در افق طلائی این عصر منتظر انتخاب من و تو است.
اکنون گاه یاری اوست !
در همان خرابۀ شام
خودش را خاک کرد رقیه
تا فردا کسی نگوید
افسانه بود
قصۀ اسارت
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
گروه سیاسی - رجانیوز: حضرت آیت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامی صبح امروز (یکشنبه) در آستانه روز ملی مبارزه با استکبار در دیدار پرشور هزاران نفر از دانشجویان و دانش آموزان، با بیان تحلیلی مهم از ریشه های دشمنی استکبار با ملت ایران ضمن اعلام حمایت جدی و محکم از مسئولان پرتلاش مذاکرات جاری تأکید کردند: سوابق عملکرد امریکا نشان می دهد موضوع هسته ای تنها بهانه ای برای ادامه دشمنی با ایران است. لبخند فریب گرانه دشمن کسی را دچار خطا نکند. اگر از مذاکرات نتیجه گرفته شود چه بهتر اگر نه، اثبات این توصیه مکرر است که برای حل مشکلات باید نگاه به درون داشته باشیم.
حضرت امام با پیشبینی برخی جفاها و خیانتها، پیشاپیش
به انتساب مواضع سازشطلبانه و غیرانقلابی به ایشان پاسخ گفتهاند آنجا که
در وصیتنامه سیاسی- الهی خویش تاکید میکنند: «اکنون که من حاضرم، بعضی
نسبتهای بیواقعیت به من داده میشود و ممکن است پس از من در حجم آن
افزوده شود لهذا عرض میکنم آنچه به من نسبت داده شده یا میشود مورد تصدیق
نیست مگر آن که صدای من، یا خط و امضای من باشد، با تصدیق کارشناسان یا در
سیمای جمهوری اسلامی چیزی گفته باشم.»
بدین ترتیب برخی تحرکات
جریان سازشطلب و نفاق که به واسطه نفوذ برخی افراد در دفتر و سایت آقای
هاشمی شارژ میشود، کمترین قابلیت انتساب به حضرت امام را ندارد. اما غیر
از خالی بودن دست مدعیان «موافقت امام با حذف شعار مرگ بر آمریکا» از سند و
مدرک، آنچه روشن و گویاست مواضع صریح حضرت امامخمینی(ره) است که بارها از
صدا و سیما پخش شده و در صحیفه امام خمینی مضبوط است.
کارتان را برای خدا نکنید!!!
برای خدا کار کنید!
تفاوتش فقط همین اندازه هست
که ممکن است حسین (ع) در کربلا باشد
و من در حال کسب علم برای رضای خدا....!!!
«شهید سید مرتضی آوینی»
داشتم سجاده آماده می کردم برای نماز، همین که چادر مشکی ام را از سر برداشتم تا چادر نماز برسر کنم گفت: این همه خودت را بقچه پیچ میکنی که چی بشه؟ برگشتم به سمت صدا، دختری را دیدم که در گوشه ی نمازخانه نشسته بود. پرسیدم: با منی؟ گفت: بله! با توام و همه بیچاره های مثل تو که گیر کرده اید توی افکار عهد عتیق! اذیت نمی شوی با این پارچه ی دراز دورو برت؟ خسته نمی شوی از رنگ سیاهش؟ تا آمدم حرف بزنم گفت: نگاه کن ببین چقدر زشت می شوی، چرا مثل عزادارها سیاه می پوشی؟ و بعد فقط بلدید گیر بدهید به امثال من.
خندیدم و گفتم: چقدر دلت پر بود دوست من! هنوز اگر حرف دیگری مانده بگو.
خنده ام را که دید گفت: نه! حرف زدن با شماها فایده ندارد.
گفتم: شاید حق با تو باشد عزیزم. پرسیدم: ازدواج کردی؟ گفت: بله.
گفتم: من چادر را دوست دارم. چادر مهربانیست.
با سرزنش نگاهم کرد که یعنی تو هم مثل بقیه ای...
گفتم: چادر سر می کنم، به هزار و یک دلیل. یکی از دلایل چادر سر کردنم حفظ زندگی توست. با تعجب به چهره ام نگاه کرد. پرسیدم با همسرت کجا آشنا شدی؟
گفت: فلان جا همدیگر را دیدیم، ایشان پیشنهاد ازدواج داد،من هم قبول کردم.
گفتم خوب؛ خدا قبل از دستور دادن به من که خود را بپوشانم به مردها می گوید؛ غص بصر داشته باشید یعنی مراقب نگاهتان باشید.
تکلیف من یک چیز است و تکلیف مردان یک چیز دیگر. این تکالیف مکمل هم اند، یعنی اگر مردی غص بصر نداشت و زل زد به من، پوشش من باید مانع و حافظ او باشد، و من اگر حجاب درست و حسابی نداشتم، غص بصر مرد و کنترل نگاهش باید مانع و حافظ من باشد.
همسر تو تو را "دید"، کشش ایجاد شد، و انتخاب کرد. کجا نوشته شده است که همسرت نمی تواند از تماشای زنانی غیر از تو لذت ببرد، وقتی مبنای انتخاب برای او نگاه است؟! گفت: خوب... ما به هم تعهد دادیم. گفتم: غریزه منطق نمی شناسد، تعهد نمی شناسد.
چه زندگی ها که به چشم خودم دیدم چطور با یک نگاه آلوده به باد فنا رفت.
من چادر سر می کنم، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد، و نگاهش را کنترل نکرد، زندگی تو، به هم نریزد.
همسرت نسبت به تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود.
من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادری که شبیه کوره است از گرما هلاک می شوم،
زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم،
بخاطر حفظ خانه و خانواده تو. من هم مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم.
من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. من روی تمام این علاقه ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم خودم حافظ گرمای زندگی تو باشم.
سکوت کرده بود.
گفتم: راستی... هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم دارد.
حق من این نیست که زنان جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و
صد جور جراحی زیبایی فک و بینی و کاشت گونه و لب و آنچه نگفتنیست،
چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند.
حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟
بعد یک سکوت طو لانی گفت؛ هیچ وقت به این قضیه این طور نگاه نکرده بودم...
راست می گویی......!!!!!