گل نرگسم سلام...
آقاجان... سلام!مولا...
باز هم شرمنده ایم...!
آری! امسال هم شرمندگی پیش کش روز تولدتان شد...
اما این بار شرمندگی و اعتراف!
به این امید که شاید صاحب خانه ی با کرامت ما، عذر مهمان غفلت زدهاش را بپذیرد و برای شفای قلب و روح بیمارش دعایی بکند...
سیدی...!
می خواستیم این بار، هدیه ای برایتان مهیّا کنیم که ثمره اش ظهور شما باشد و فرج خود ما...!
اما...
اما باز هم آمدیم و دست خالی!
فراموش مان شد کادوی روز تولدتان را با خودمان بیاوریم!
راستش را بخواهید، حتی در طول یک سال، فرصت نکردیم برایتان تهیه اش کنیم...
با خودمان و شما عهد کرده بودیم که منتظر واقعی باشیم و با کارهای خوب مان زمینه ساز آمدنتان شویم...
قرار بود من و ماها، جاده ی پویای انتظار را برایتان بسازیم...
قرار بود با اعمال مان طبق کتاب الهی و سنت پیامبرش، راه انتظار را برایتان فرش کنیم...
قرار بود خود را در زلال اوامر الهی شستشو دهیم تا طاهر و پاکیزه به استقبال تان بیاییم...
اما...
اما نمی دانم چگونه گذشت 365 روز سال که، حتی فرصت نشد به عهد و پیمان مان فکر کنیم! چه رسد به قدمی در راه عمل!؟
مهدی جان...
دیگر نمی دانیم چه باید بکنیم؟
آخر از دست ادّعاهای بی سرو ته خودمان هم خسته شدیم...
برایمان دعا کن...
مولا جان... میلادت مبارک..