برمشام جان رسد بوی غریب از کوچه ها
بوی سیلی، یاس نیلی، حمله آلوده ها
بوی گریه، خاک چادر، بغضی از جنس حسن
صبر حیدر، اشک زینب، غنچه ای در شعله ها
السلام ای فاطمیه! ابتدای کربلا
روضه غم، اشک نم نم، آه مادر مرده ها....برمشام جان رسد بوی غریب از کوچه ها
بوی سیلی، یاس نیلی، حمله آلوده ها
بوی گریه، خاک چادر، بغضی از جنس حسن
صبر حیدر، اشک زینب، غنچه ای در شعله ها
السلام ای فاطمیه! ابتدای کربلا
روضه غم، اشک نم نم، آه مادر مرده ها....ایمان یعنی دیدن غیب و پی بردن به زشتی زمینی شدن
دنیایی شده است سراسر لبریز از اغفال ها و نفاق ها؛
حال این میان چه کسی خودش است خدا می داند!
قهر کرده اید انگار ؟ درست نمیگویم؟
حاجی دیگر نمیخندی ...! چه شده آن لبخندهای دائمت؟
حاجی آنطور درخودت رفته ای دلم غصه اش میشود ...سرت را بالا بگیر...
به چه می اندیشی؟
از چه دلگیری؟ ...
آیا می دانید یک جاسوس انگلیسی به نام " مستر هَمفر" گفته:
باید
زنان مسلمان را فریب داد و از زیر چادر بیرون کشید... باید جوانان را
تحریک کرد تا دنبال آنان بیفتند تا در میان مسلمانان فساد رواج یابد...
همچنین یک جامعه شناس غربی به نام " فِرانتِس فانون " گفته:
استعمار حداکثر کوشش خود را بر مسئله چادر تمرکز داده است…هر چادری که دور
انداخته می شود افق جدیدی را که تا آن هنگام بر استعمارگر ممنوع بود در
برابر او می گشاید…پس از دیدن هر چهره بی حجابی امید های حمله ور شدن
اشغالگر ده برابر می گردد…...
آیا ما زنان که باید نقطه ی امید در
دل امام زمان (عج) باشیم؛ می توانیم با سهل انگاری و غفلت ؛ جاده صاف کن
حملات یزیدیان زمانمان باشیم؟
بیایید با اراده ای محکم و توبه ای خالصانه و با عمل به دستورات قرآن و احادیث ائمه علیهم السلام شیاطین درونی و بیرونی را ناکام بگذاریم...
آیا می دانید بهترین راه مقابله با هجوم افکار شیطانی، اجرای سبک زندگی اسلامی در خانه و خانواده ماست؟
با تربیت قرآنی فرزندانمان ثبات قدم و حفاظت از ارزشها را می آموزند...
تصاویر زیر متعلق به " مائده " خانم ؛ میوه ی بهشتی یکی از دوستانم است که ارزشهای اسلامی را در زندگی اش اجرا کرده اند ...
مائده استاد سروندی فرشته ای است که از حالا انس عجیبی با قرآن دارد و مصرّانه پایبند حجاب است...
- من در این عملیات شهید می شم.
- اگر شهید شدی اسم بچه ات را چی بگذارند؟
- مهدی...
و این حرف ها بیست ساعت قبل از پرواز بود.
برای حسین کربلای 5 و نهر جاسم پایان راه این دنیایی و آخرین وداع بود؛
با گلاب شستشویش داد
رسیدیم به کارون. ضربان قلبم شدت گرفته بود. روی پل دارخوین، یاد هشتم فروردین سال شصت افتادم که نزدیک بود حسین داخل آب غرق شود.
نگاهی به صورت خونین او کردم. دندان هایش شکسته و یک تکه استخوان سینه اش روی لباسش افتاده بود.
نمی دانستیم چکار کنیم. رفتیم طرف ساختمان تعاون، خاوت بود و کسی نفهمید. یکی از بچه ها حاجی را با گلاب شستشو داد.
وای حسین
غوغایی
به پا شد. فریاد وای حسین کشته شد به آسمان می رفت. تابوت روی دست ها
جابجا می شد. کم کم بر اثر فشار، تابوت شکسته شد. بسیجی ها توی سر و صورت
خود می زدند.
پس از چند دقیقه تابوت از هم جدا شد و شهید در بین دست های یاران از راه مانده قرار گرفت.
قیامتی بود.
گزیده ای از کتاب «جز لبخند چیزی نگفت» نوشته سید علی بنی لوحی